احــــســــاس

احــــســــاس

پیرِ دوست داشتنت شده ام

  فارغ از تمام آنچه در ضمیرمان اندوخته ایم، با گذشتِ

  فرصتها، پیرِ دوست داشتنت شده ام.جوانیم گیرِ نگاهی

  به خود بود و به وقتِ تنهائی اسیرِ غفلتها .نگاهی تار نه

  از ضعفِ بینائی ، که از نبودِ آگاهی ... خُردو شکسته شد

  احساسی که در زمانِ کوچ، ماندن را خواهان تجربه شد .

  دریغ که بایست در آغوشِ دوست داشتنی چشم گشود

  که فاصله را آویزان است.با تمام تلخیِ این قصّه، داستانِ

  دوست داشتنت را احساسم فراموش نخواهد کرد ...

 می مانی در قلبم چون نشانی که خوب تو را می خواهدو

 می داند ... در مسیرِ احساس، هرگاه گذرت به لحظه ای ماندن به خاطراتِ رفاقتمان، افتاد، با لبی خندان از این نگاه قشنگی که دوستش دارم، عبورِ به شادی کن . بدان که به جان همیشه دوستت دارم لیلایم...

                                                        

بی اندازه رویائیست

  احساسی که مرا به دوست داشتنت در این فاصلهِ

  ترغیب می کند داشتنِ فقط یک لحظه آن چشمهای

  رنگیِ خوشکلِ دخترانه ات هست که مسیرش را،

  طوافیست همیشگی . چقدر دوست دارم بغل بگیرم

  این نگاه آسمانیت را که بنشیند آنی به روی احساسی

  که بی اندازه می خواهد بوسیدنت را، عطر برخاسته از

 این هیجان، تو را هر بار دوست داشتنی تر از قبل می کند

 لیلایم، نازنینم، عشقِ رویائیم، شکوفهِ تلخم، شهدِ

 شیرینی.... زائقه ام را به هنگام عبور نامت از ذهنم مرورِ

 پروازیست به روی لبهایت که چگونه چون انارِ سرخی، بمکد آبِ هسته هایِ پنهانش را . چقدر داشتنت درکنارم، چینشی از رفتاریست که دوست دارم با دوست داشتنت در هم آمیزم و ساعتها در آغوشِ نگاهمان به یکدیگر گِره های بسته را باز و خماری آن لحظه های بودن را ثبت .بی اندازه رویائیست بودن با لیلائی که نمی داند چقدر درنهانم پُر است از نهالهای ای کاش..............

                                           

با یک نگاه نیمه تمامت

  با یک نگاهِ نیمه تمامت دلم،خواهانِ رقصِ خنده به لبهایِ

  دخترانه ات دارد. با من تو بخندی تمام می شود آن نقطه

  چینِ صَف شده در انتظار . جانم، نفسم، عشقم، با خنده

  های دلبرانه تو، فرصت دوباره تمدید می شود. بگذار تا

  اینکه خیال، روی شانه هایِ احساسم، لبخندِ قشنگت

  به یادگار، بیدار کند.                                                                           

 

چرا باید دوستت داشته باشم ؟!

  با اینکه هنوز انگشتان ظریفِ دخترانه ات بر شاخسارِ

  باورهایم شکوفه نَنِشسته و قدمهایمان با یکدیگر همراه

  نگشته و  مکانی برای سیر نگاه کردنت دست نداده

  است و دلهره ای که توجه ام را به رفتارِ جسورانه که

  مملو از بی تابیست رسوا نساخته و هزاران بایدها و

  نبایدهای نهان که درمسیر راه رفتنِ ثانیه ها به دستِ

 دقیقه و ساعتها نسپرده،چرا باید دوستت داشته باشم ؟!

 بایستی دوست داشتنت نه به زیبائی و نه به منطقه

 جغرافیائی و نه به احساسی زودگذر بلکه به تجربه ای

 باشد که گذشته با تلخی تزریق نموده تا خاطره ام از    نازیبائیها پُر باشد . دوستت دارم چون می خواهم که ببینی آنچه من می بینم .همراه شدن با آنچه تو می بینی تمامی در آغوشِ تو جان می گیرد ... عشقم سلامت و برقرار باشی...

                                                          

خلوتی باید

  خلوتی باید تا اندوخته های رفاقتمان شهدِ شیرینش

 دنیایِ درون، بیرون کند.بایست دستانمان به گردن یکدیگر

 آشنا تا مرزِ بوسیدنِ لبها کشیده شود به آن نگاهِ تشنه

 که بی صدا فریاد است .ترکیبِ خوش رنگی از تلاطمِ ذهن

 به روی هیاهویِ نشسته، فرصتی می خواهد که عباراتِ

 خُفته را به آن اشاره ناب هویدا سازد. تمام نفسهایِ گِره

 خورده ، گشوده شود به گرفتنِ آن یارِ رودَررو  نه با کلام،

 بی هوا، شرارهِ محبوس رها کند و بچیند تمام لطافتِ آن

 لبخندِ دلفریب را.دعوتی که پایِ کُرسیِ عشق مزیّن 

 است به شکوفه تلخ،میوه اش آبدارترین ترجمه ازاین

 عشق خوانیست.تو تمامِ حروف این مکالمه ای که دوست

 داشتنی ترین لیلائی که بی وقفه صدایت می زنم :جانم

                   

دنیای منی امّا به دورَم از آغوشت

 سراغِ دل که بگیری  به بوسه و خوردنِ لبهایت کاری

 نیست.تمام حکایتِ این رفتار، فقط به لایه های آغازین

 است . به فاصله گرفتن ،نگاهی است که طعمِ لمسِ

 وجودت،به ذائقه اش تماشائیست. تو آن عُصاره عطراگینی

 که جستجو زِپیَت دو بال می خواهد یکی که بلد باشدت

 لیلائی و دیگری که بفهمد زباطن،چقدر زیبائی .چکیده

 دلنوشته هایم این بود:دنیای منی امّا به دورَم از آغوشت..                                       

یکبار که ببوسم تو را، خیال رفتنیست

  بغل گرفتنِ تو ثانیه شمارِ انگشتانِ من است. بگذار خیال

  ببافد دامنی را که چینهایش به هنگام رقصیدنِ ذوق،

  لالاییِ سوار بر پلکهایِ خواب آلودِ دختری باشد که آرزوی

 نگاهیست منتظر به او.چقدر خرجِ این کوچ به هورمِ آمدن

 و رفتنِ نفسهایت هزینه ای کمیاب است.غرق شدن در

 این صبر بی پایان، تراشیده شدنِ احساسیست که

 با بودنت، مستی می خواهد. لیلا در کنارت باشدو آرام

 گیری؟ یکبار که ببوسم تو را، خیال رفتنیست .                 

آرامِ من، آرامشم توئی

  عاشق که می شوی احساس زنده می شود با موجِ

 دلکشش عهدی میانمان، یکبار بسته می شود.آنگه به

 بودنش الفاظ خسته  می شود .باید به جان شنید گفتارِ

 همسری. اینک همان کلام از لایه های زیربا روی گفتنش

 عریان زِ هر مکان باید سپرده شد در گوشِ بودنت.حالاعزیزِ

 من، لیلایِ خوبِ من با دلنوشته هایمان احساسمان به

 هم دارد یکی شدن.تو جانِ من و من جسمی که بی تو

 روح، پزمرده می شود .لیلای من توئی هر چند با فاصله،

 با نقطه چینِ دل هموار می کنم مرز میانمان با دوست

 داشتنت هر روز و هر زمان با گفتنِ به تو این تکهِ کلام :

 من عاشقِ بوی معطرِ لیمویِ خُفته در پیراهنِ توام.من

عاشقِ بوسیدنِ هر نقطه از لبهای شیرینِ توام.من عاشقِ

 نجوایِ آرامِ دل در گوشهایِ نازِ توام . من عاشقِ خیسیِ

زلفت زیر بارانِ شبم. من عاشق ناگفته هایم تا بغل گوید

به تو .من عاشق آن ساعت خوابیده روی دیوارم که فریادش را به بودن در کنارت در

شمارش کُند می خواند .من عاشقِ عاشقی کردنم و عاشق ماندن برای دختری که

جایگاهش پُر نمی شود با نام هیچ لیلایِ دیگری جز آن لیلایِ شکوفه تلخِ خواستنی و

بوئیدنی و بوسیدنی. آرامِ من، آرامشم توئی...

      

 

باحسِ قشنگی که به تو دارم

  با وعده باریدن باران، چتری بگشائیمو به زیرش، آسوده

  بگیریم لب از این همه احساس. باحسِ قشنگی که به تو

  دارم، هر بار زِ باریدن باران، محکم بغلت می کنم آنگاه که

  بگویی بالاتر از این بوسه بخواهم.من هم به تمنایِ

  نگاهت، باران شوم از جامهِ خیست بزدایم آن پوستهِ

  خفته که دیدار ،بیداریِ آن لحظه بخواهد... لیلا تو

  قشنگی هم از سیرتو صورت با حسِ قشنگی که به تو

 دارم بر هر ورقی نِشسته این حرف: آغوشِ تو بهشتیست

 که خرداد با هفدهمین روزِ بهارش، مَمهورِ به میثاقِ

 نگاهیست که باقیست .با حسِ قشنگی که به تو دارم.....

                                          

رفاقتی که با تو دارم

   لیلا، عزیزم بی شمارشِ اعدادِ هستی می خواهمت.

  آرام میگیرم بی اندازه در آغوشت. گرمای صورت مخملیت

  با حلقه دستانم به دور قامتت، احساسِ مرا به بوسیدن

  لبهایت ترغیب و مرا در دنیای دخترانه ات گرفتار می کند.

  رایحه معطر پنهانِ زیر جامه ات که ذوق مرا به بوئیدنش

  می خواند آنچنان به وجدم وامیدارد که خرابِ این حضورِ

  عاشقی ام . تو را می خواهم آنچنان که پیله ابریشمیِ

  انتظار، شکافتنش،شروعی برای پروازِ در این مسیر

  باشد.بوسیدنت مرا به صعودِ ارتفاعی میهمان می کند

  که میزبانش نگاهی به زیبائیِ چشمانِ قشنگت دارد.

  رفاقتی که با تو دارم همیشه در آغوشمان خواهد ماند و بوسه هایمان را آبدارتر از

دیروز... این قطعه ای از زمزمه هایم در ساعت صفرِ عاشقی بود در ساحلِ گوشهای نرمِ خوردنیت...